دفاع مقدس
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 16947
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : چهار شنبه 29 / 4 / 1394

 

صحنه اي دردناك
(به بهانه 26 مردا د سالروز ورود آزادگان سرافراز به ميهن)

كتابهاي خوبي در زمينه اسرا نوشته شده ، كه بعضي از آنان بسيار شاخص و زيباست كه ازجمله ي آنان مي توان به 2 كتاب اشاره كرد: 1. كتاب "حكايت زمستان" اثر سعيد عاكف و 2. كتاب "پايي كه جا ماند"  اثر سید ناصر حسینی پور

در هر 2 كتاب خاطرات عجيبي از دوران اسارت ديده مي شود كه مي توان به عنوان نمونه به يكي از خاطراتي كه در كتاب "پايي كه جا ماند " اشاره كرد:

 

 تکیه کلامش “کلکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب” بود. چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید.

از حالاتش پیدا بود تعادل روانی ندارد. از من که دور شد، حدود ده پانزده متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد.

جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه اش ایستاد و یک دفعه چوبِ پرچمِ عراق را به پایین جناق سینه ی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت.

آرزو می کردم بمیرم و زنده نباشم.

(پاورقی: تا زمانی که پدر و مادر شهید در قید حیات هستند نمی توانم نام او را در این کتاب ببرم. با برادرش که صحبت می کردم گفت: مادرم ناراحتی قلبی دارد. تا زنده است اسم برادرم را در کتاب ننویس. امیدوارم مادر این شهید سال ها زنده باشند. ترجیح می دهم سال ها بعد به منظور ثبت جنایات رژیم بعثی عراق در جنگ، نام او را بنویسم.)  [صفحه 84]

15داستان كوتاه و خاطره از آزادگان سرافراز

توجه: این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 26 مرداد سالروز بازگشت اسرا به ميهن ؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

 


یکی از کارهایم توی جبهه، خنداندن بچه ها بود.

 ادای پیرمردها را درمی آوردم، تقلید صدا می کردم، بدم نمی آمد اسیر شوم. فکر می کردم اسارت یک جور زندان در بسته است.

گفتم برم بچه ها را بخندانم تا اسارت بگذرد.

 وقتی دست هایم را بردم بالا، گفتم «الحمدلله رب العالمین» به چیزی که می خواستم رسیدم.

تا دم آخر هم بچه ها را می خنداندم.

****************

تا نماز ظهرم را بخوانم، هفت هشت بار خوابم برد.

ضعف کرده بودم. بدنم پر از تیر و ترکش بود.

 به نماز عصر نرسیده، گرفتندم.

 توی سنگرهای انفرادی خودشان کارت بسیج و پلاکم را قایم کرده بودم لای دیوار سنگر.

گفت: «سربازی یا پاسدار؟»

گفتم : «سرباز.»

گفت : «چرا حمله کردید؟»

گفتم : «ما هم عین شما دستور رو اجرا کردیم.»

گفت : «قراره باز هم عملیات بشه؟ »

گفتم : «حتماً»

گفت : « چرا به شما دستور داده اند اسرا را بکُشید؟»

گفتم : «نه، همچین حرفی نیست! اون ها وضعشون از ما هم بهتره.»

قرآنش رادرآورد و گفت «ما مسلمونیم. شما چرا با ما جنگ می کنید؟»

قرآن را از دستش گرفتم و گفتم «خب ما هم مسلمونیم. ما هم به قرآن اعتقاد داریم . شما می گید فارس ها مجوسن، شما می گید ما نامسلمونیم»

****************

پایم تیر خورده بود.

 خون توی پوتینم جمع شده بود و سنگینی می کرد.

لنگه ی پوتین را در آوردم. چفیه ام را بستم روی زخم.

 آمدند پایم را پانسمان کنند. چفیه ام را که پاره می کردند، انگار قلب مرا تکه تکه می کردند.

دلم می خواست داد می زدم

«بی عرضه ها چفیه ام رو نبرید».

****************

جای ترکش ها توی بدنم دهان باز کرده بود و چرک و خون ازش می ریخت بیرون.

 پرستارها و دکترها می آمدند نگاهی می کردند و می رفتند.

انگار نه انگار.

 آخر یک دکتر آمد و دستور داد زخم هایم را بخیه بزنند.

 نه بی حس کردند، نه چیزی.

من« یا زهرا» می گفتم و آنها می دوختندم.

****************

اول های اسارت ، شب ها می آمدند در آسایشگاه را باز می کردند و ردیفمان می کردند توی محوطه، از هم حلالیت می گرفتیم .

 می گفتیم می خواهند اعداممان کنند.

 یک ربع، بیست دقیقه که می گذشت ، برمان می گرداندند داخل.

****************

ما بهش می گفتیم « تونل وحشت»

خودشان می گفتند« یوم القیامه»

یک ردیف راست، یک ردیف چپ ، می ایستادند  کابل به دست.

 باید از بینشان می گذشتیم. سر و صورتمان را با دست می گرفتیم و می رفتیم. کمی که گذشت، فهمیدیم اگر فقط از یک طرف برویم ، راست یا چپ، کم تر کتک می خوریم.

این طوری اگر آن طرفی می خواست بزند این طرف، می خورد توی سرو صورت رفقای خودش.

 

****************

همه را زدند. حتی بچه های آسایشگاه اطفال.

 می گفتند« چرا نماز جماعت می خونید؟»

ما را که زدند، تفرقه افتاد بینمان. یکی می خواند، یکی نمی خواند . اما در آسایشگاه اطفال بعد از این که یکی یکیشان را به فلک بسته بودند و پنجاه نفر که اکثرا مست بودند، با چوب و کابل کتکشان زده بودند، همه شان ایستاده بودند، نماز خوانده بودند،  

آنهم جماعت.

****************

چند تا از عراقی ها بودند که عاشق پرده ی گوش بودند.

 بچه ها را می بردند توی حمام، می زدند.

دستشان سنگین بود.

آن قدر می زدند که پرده ی گوششان پاره شود.

****************

زمستان بود .

 آمده بودند آسایشگاه را بگردند .

 هفته ای یک بار کارشان همین بود.

وقتی برگشتیم توی آسایشگاه مثل همیشه همه چیز به هم ریخته بود.

 اما این بار پتوها را هم خیس کرده بودند،     آب ریخته بودند رویشان.

****************

آمدند اسمم را صدا زدند و فرستادنم انفرادی. می گفتند گفته «ای عراقی ها دزدند»

انفرادی تنبیه زیاد داشت . فلک می کردند. می بستند به پنکه، توی کیسه می کردند و می زدند.

 دو ساعت به دو ساعت هم که نگه بان عوض می شد، باز همه ی این ها. باید یک هفته آن تو می ماندم.

 روز چهارم امانم برید. از حضرت زهرا خواستم بیاوردم بیرون. کمی بعد آمدند و در سلول را باز کردند.

****************

دم پایی هایمان را می زدیم زیر بغل مان و دور میدان وسط اردوگاه راه می رفتیم، پا برهنه .

 کف پایمان پینه بسته بود.

 این طوری می کردیم که هروقت با کابل زدندمان، کم تر اذیت شویم.

****************

مطب دکتر برای نشان دادن به صلیب سرخی ها بود.

سهمیه ی دارو هم داشت ؛ ولی چیزیش به ما نمی رسید. همه اش را خودشان بر می داشتند.

 از ما هر کسی می رفت جلوی مطب ، چند تا کپسول اسهال بهش می دادند .

فرق نمی کرد چه ش باشد. کپسول ها را باز می کردیم، می دیدیم توی بعضیشان تاید ریخته اند.

****************

توی اردوگاه هر اتاقی یک قرآن داشت.

 نفهمیدیم چی شد که یک نهج البلاغه بین قرآن ها پیدا شد. گفتیم می آیند و می برندش. قرار بر این شد که حفظش کنیم.

ورق ورقش  کردیم و پخشش کردیم بین بچه ها. به هر نقر چهار پنج خط می رسید که حفظ کند . سهم من چند خط از صفحه ی دویست و پنجاه و چهار بود. یک شب تا صبح توانستیم هرچه حفظ کرده بودیم را بنویسیم.

 روی کاغذهایی که از مقوای تاید درست کرده بودیم. بعدها هر کس صفحه ی خودش را به دیگران یاد داد. چند نفر حافظ نهج البلاغه شدند.

 

****************

نمی گذاشتند دعا بخوانیم ، به خصوص شب های  جمعه بیش تر مراقبمان بودند.

 یکی با آیینه عراقی ها را می پایید و بقیه رو به قبله دعا می خواندند.

وضعیت که قرمز می شد، یکی می خوابید، یکی راه می رفت، یکی می گفت «آخرین نفر توالت کیه؟»

گاهی می شد وسط دعای کمیل چندین بار وضعیت قرمز می زدیم.

****************

داشت می گفت« حسین جان چه کنیم که این جا نمی تونیم برات عزاداری کنیم ؟ توی زندونیم. دست کفریم»

این را که گفت، زانوهایش را گرفت توی بغل و سرش را گذاشت روش.

 شروع کرد نوحه خواندن، آهسته. می خواند و گریه می کرد. گریه ام گرفت.

 با هم گریه می کردیم.

 او سنی بود. من شیعه.

****************

عزاداری ممنوع بود، به خصوص توی محرم، اما ما انگار نه انگار. عزاداریمان را می کردیم. یکی می خواند، بقیه سینه می زدند. چنان سینه می زدند که ساختمان اردوگاه می لرزید.

آماده باش می دادند.

می ریختند پشت در آسایشگاه . می آمدند آن جا آسایشگاه ما را ساکت کنند؛ آسایشگاه دیگر شروع می کرد.

 می رفتند سراغ آن یکی ، باز یکی دیگر. نمی توانستند کاری بکنند. بچه ها هم کار خودشان را می کردند.

****************

تنمان می خارید. به خاطر شپش بود. فکر می کردیم اگر در بزنیم و بگوییم، می آیند سلول را ضد عفونی می کنند. در زدیم، نگهبان آمد. عربی که بلد نبودیم.

گفتیم« جانور، حیوان.»

گفت:« کو؟»

گذاشتیم کف دستش. گفت« کمه. کمه.»

غش غش خندید و رفت.

****************

می آمدم توی محله. خیابان، کوچه، خانه. می گفتم« دارم خواب می بینم؟»

می گفتند « نه بابا! تو آزادی. ببین این خونتونه، این خیابونتونه، این کوچه تونه.»

می گفتم« خب اگه من خواب نمی بینم، بذار ببینم ماشین می آد بوق بزنه، من می رم کنار یا نه؟»

عراقی ها که سوت می زدند، می فهمیدم هنوز همان جایم.

****************

هر روز صبح موقع تقسیم آش می گفتم« برادرها، بیاید آخرین آشتون رو ببرید.»

می گفتند « تو هر روز داری همین رو می گی و ما هنوز این جاییم.»

می گفتم« آقا آخرین آشتونه دیگه، تا فردا از آش خبری نیست.»

آخر یک روز بچه ها گفتند« دیگه این رو نگو. خسته شدیم از بس گفتی.»

همان موقع بلند گوی اردوگاه اعلام کرد که قرار است بیست و ششم مرداد تعویض اسرا شروع شود. با گریه گفتم« آخرین آشتون رو بخورید که داریم تعویض می شیم.»

****************

موصل، چهارتا اردوگاه داشت.

 پنجمیش قبرستان بود.

 از پانصد شهیدی که از آن جا آوردند. پیکر چهارتایشان سالم بود.

 نپوسیده بود.

برگرفته از کتاب « اسارت » جلد 15  از  مجموعه کتب روزگاران

 

هیچ وقت پپسی نمی خورد

(به بهانه 15 مرداد سالروز شهادت شهيد عباس بابايي)

خلبان آزاده تیسمار اکبر صیاد بورانی هم دوره اي خلبان شهيد سرلشگر عباس بابايي مي گويد:

بعضی وقت ها عباس همراه با شام نوشابه می خورد، اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و ... که در آن زمان موجود بود ...

 چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ولی دوباره می دیدم که نوشابه ي ديگري خرید است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با هم تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت:

-حالا نمی شود شما نوشابه ي ديگري بخورید؟

گفتم : خوب عباس جان آخر برای چه؟

سرانجام با اصرار من آهسته گفت :

-کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند

به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و دردل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم.

15داستان كوتاه و خاطره از زندگي امير خلبان ، شهيد عباس بابايي

/**/

توجه: این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 15 مرداد سالروز شهادت شهيد خلبان عباس بابايي ؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


     تذكر: از آنجا كه شهادت شهيد بابايي با شهادت شهيد رداني پور(15 مرداد) در يك روز است ، از هر شهيد به جاي 20 داستان ؛ 15 داستان نصب مي شود

گزيده اي از زندگاني شهید عباس بابايي

در سال 1329 در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ابتدایی را در دبستان «دهخدا» و دوره متوسطه را در دبیرستان «نظام وفا» ی قزوین گذراند.

در سال 1348، در حالی که در رشته پزشکی پذیرفته شده بود، داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد.

پس از گذراندن دوره آموزشی مقدماتی خلبانی، جهت تکمیل دوره، به کشور آمریکا اعزام گردید. در این مدت دوره آموزشی خلبانی هواپیمای شکاری را با موفقیت به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران، در سال 1351، بادرجه ستوان دومی در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد.

همزمان با ورود هواپیماهای پیشرفته «f-14  » به نیروی هوایی- شهید بابایی در دهم آبان ماه 1355، برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد و به پایگاه هوایی اصفهان انتقال یافت.

پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی وی گذشته از انجام وظایف روزانه، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت.

شهید بابایی در هفتم مرداد ماه 1360 از درجه سروانی به سرهنگ دومی ارتقا پیدا کرد و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد. وی در نهم آذر ماه 1362، ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی، به سمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب گردید و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد.

او در تاریخ هشتم اردیبهشت ماه 1366 به درجه سرتیپی مفتخر شد

سرانجام عباس بابايي در 15 مرداد ماه همان سال، در حالی که به درخواست ها و خواهش های پی در پی دوستان و نزدیکانش مبنی برشرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود، برابر روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید.

شهید سرلشگر خلبان ، عباس بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت. از او یک فرزند دختر به نام سلما و دو فرزند پسر به نام های حسین و محمد به یادگار مانده است.

*****************

به دنبال ما می دوید و از ما پوزش می خواست

یک روز که در کلاس هشتم درس می خواندیم. هنگام عبور از محله «چگینی» که از توابع شهرستان قزوین است، یکی از نوجوانان آنجا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم.

 ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر. عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید. سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد.

 وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل با ما درگیر شد.

من و دوستم که از حرکت عباس به خشم آمده بودیم،به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض، از او قهر کردیم.

سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم، راهمان را در پیش گرفتیم، اما او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد می زد:

-مرا ببخشید آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.

2

(پرویز سعیدی)

*****************

او هیچ وقت پپسی نمی خورد

در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر می کنم عباس از این عمل دو هدف را دنبال می کرد. یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند.

بعضی وقت ها عباس همراه با شام نوشابه می خورد، اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و ... که در آن زمان موجود بود ...

 چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ولی دوباره می دیدم که فانتا خرید است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت:

-حالا نمی شود شما فانتا بخورید؟

گفتم : خوب عباس جان آخر برای چه؟

سرانجام با اصرار من آهسته گفت :

-کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند

به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و دردل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم.

نکته دیگر این که همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می شد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی.

3

(خلبان آزاده تیسمار اکبر صیاد بورانی)

*****************

خمس مال را داده اید؟

عباس نسبت به احکام شرع بسیار پایبند بود. وقتی به منزل ما می آمد. می پرسید؟

-خمس مالتان را داده اید یا نه؟

و می گفت :

-گرچه من می دانم به شما خمس تعلق نمی گیرد چرا که یک فرش دارید و آن هم مورد استفاده است. برنج و روغن هم از مصرف سالتان کم می آید. ولی با تمام این وجود باید از یک روحانی آگاه بخواهد تا خمس مالتان را حساب کند ممکن است هیچ چیز هم به شما تعلق نگیرد، ولی این وظیفه همه ماست.

او می گفت:

-چنانچه خمس مالتان را نپردازید مالتان پاک نیست و از نظر شرع هم اشکال داد و از این گذشته مالتان برکت ندارد.

(خانم اقدس بابایی)

 

4

  

*****************

 النگوها را که می دید ناراحت می شد

من معمولا چند النگوی طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را می دید ناراحت می شد و می گفت:

-ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وامی دارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می شوی. این کار یعنی فخر فروشی.

می گفت:

-در جامعه ما فقیر زیاد است؛ مگر حضرت زینب (ع) النگو به دست می کردند و یا... .

حقیقت این است که روحیه زنانه و علاقه ای که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛ تا اینکه یک روز بیمار بودم و النگوها در دستم بود. عباس به عیادتم آمده بود. عباس را که دیدم، دستم را در زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند. او گفت:

-چرا بالش را از زیر سرت برداشته ای و روی دستت گذاشته ای؟

چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم. او بالش رابرداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد و نگاه معنی داری به من کرد. از این که به سفارش او توجهی نکرده بودم، خجالت کشیدم.

بعد از شهادت عباس به یاد گفته های او در آن روزها افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم.

5

(خانم زهرا بابایی)

*****************

رعایت حق بیت المال

حضرت آیت ا... شهید صدوقی یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بودند؛ ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی دانشت و با آن کارهای اداری انجام می داد.

روزی جهت انجام کاری اضطراری ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلو خانه پارک کردم. ساعتی بعد وقتی خواستم حرکت کنم، متوجه شدم که قفل صندق عقب ماشین شکسته و در آن بازاست. در را بالا زدم. زاپاس،آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود.

 از اینکه ماشین امانتی بود خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای عباس توضیح دادم. پیش خود فکر کردم. با رابطه رفاقتی که بین من و او وجود دارد، او خواهد گفت که اشکال ندارد و برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر؛ ولی بر خلاف آنچه که من تصور می کردم او گفت:

-خوب حالا چیزی نیست. برو یک زاپاس و یک جک بخر و سرجایش بگذار.

اول فکر کردم شوخی می کند؛ ولی آقای صادقی که بیشتر از من با خصوصیات اخلاقی او آشنا بود گفت:

-او جدی می گوید. برو تهیه کن. چون تو از ماشین بیت المال به درستی حفاظت نکرده ای.

حقوق ماهیانه من در آن زمان سه هزار و دویست تومان بود و اگر می خواستم فقط یک زاپاس بخرم می بایستی حدود دو هزار تومان پول می پرداختم. سرانجام با هر زحمتی که بود آنها را تهیه کردم.

آن روز و درآن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم؛ ولی قدری که اندیشیدم؛ بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم: چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمی اش هم از اموال بیت المال کمترین گذشتی را بنماید.

6

(کمال میرمجربیان)

*****************

به اشتباه خود معترفم

برابر مقررات فنی نیروی هوایی، خلبانان می باید هر ساله مورد معاینات پزشکی قرار بگیرند و از نظر توان مهارتهای پروازی، همراه با یک استاد خلبان، پرواز کنند و چنانچه در این دو مورد قبول شدند، مجاز خواهند بود به پرواز خود ادامه بدهند.

 مسئولیت کنترل این موضوع با «افسر امنیت پرواز» است.

یک سال، شهید بابایی که فرماندهی پایگاه را نیز به عهده داشت، به علت مشکلات کاری، موفق به انجام معاینات سالانه نشده بود؛ به همین خاطر در یکی از پروازهایی که داشتند، سروان عقبائی، که افسر امنیت پرواز بودند، لیست پروازی را چک می کنند و متوجه می شوند که سرهنگ بابایی معاینات لازم را انجام نداده اند؛ به همین خاطر به ایشان می گویند:

-پرواز شما خارج از مقررات بوده است.

شهید بابایی با کمال شجاعت به اشتباه خود اعتراف می کند و می گوید:

-بنده برای هرگونه تنبیهی که شما بگوئید آماده هستم؛ و چناچه برگه بازداشت و یا هر تنبیه دیگری را بنویسید من خودم آن را امضا می کنم.

(تیمسار محمد پیراسته)

 

*****************

یک نوع خورشت

شبی از شبهای ماه مبارک رمضان، سرهنگ بابایی، همراه با خانواده در منزل ما بودند.

هنگام افطار در سفره، خرما، الویه و خورشت قیمه بود. ایشان به بنده اعتراض کردند و گفتند:

-آقای رحیمی! شما که الویه درست کرده اید دیگر چه نیازی به خورشت بود؟

آنگاه با ذکر حدیثی تذکر دادند که یک نوع خورشت بیشتر سر سفره نباشد.

(ستوان محمد علی رجبی)

*****************

او دیگر دعا نخواند

حدود سالهای 61و62، زمانی که شهید بابایی فرمانده پایگاه اصفهان بود، یکی از پرسنل نقل کرد:

در شب جمعه ای به طور اتفاقی به مسجد حسین آباد اصفهان رفتم. در تاریکی متوجه شدم صدایی که از بلندگو به گوش می آید خیلی آشناست.

 پس از پایان دعا که چراغها روشن شد، دیدم که حدسم درست بوده. کسی که دعای کمیل می خوانده است سرهنگ بابایی است. خوشحال شدم و جلو رفتم. سلام کردم و گفتم:

-جناب سرهنگ! قبول باشد ان شاءالله.

اطرافیان با شنیدن کلمه«سرهنگ»، به شهید بابایی نگاه کردند. بعد از احوالپرسی که با هم کردیم، از چهره او دریافتم که ناراحت است. وقتی علت را جویا شدم، پاسخ دادند:

-کاش واژه سرهنگ را نمی گفتی.

فهمیدم که تا آن لحظه کسی از اهالی آن منطقه شهید بابایی را نمی شناخته و ایشان هرشب جمعه به عنوان شخص عادی به آن مسجد می رفته و دعای کمیل می خوانده است.

پس از این ماجرا او دیگر در آن مسجد دعای کمیل نخواند: زیرا همیشه دوست می داشت تا ناشناس بماند.

(ستوان موسی صادقی)

 

*****************

لباس ساده

از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس، که همیشه ساده و بی پیرایه بود، برای من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخی مناسب برای آن بودم.

روزی به همراه عباس در جلو گردان پروازی قدم میزدیم. پس از صحبتهای زیادی که داشتیم در مورد فلسفه پوشیدن لباس ساده و بی پیرایه اش از او سوال کردم. او در حالی که صمیمانه دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت:

-هیچ دلم نمی خواست راجع به این قضیه صحبت کنم؛ ولی چون اصرار داری تا بدانی؛ برایت می گویم.

پس از مکثی کوتاه گفت:

-انسان باید غرور و منیتهای خود را از میان بردارد و نفسش را تنبیه کند واز هر چیزی که او را به رفاه و آسایش مضر می کشاند و عادت می دهد پرهیز کند، تا نفس او تزکیه و پاک شود. ما نباید فراموش کنیم که هر چه در این دنیا به انسان سخت بگذرد در آن دنیا راحت تر است. دیگر اینکه تزکیه و سرکوبی هوای نفس موجب خواهد شد تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر آمادگی پیدا کند.

(تیمسار خلبان عباس حزین)

10

  

*****************

یاور درماندگان بود

عباس همیشه در فکر مردم بی بضاعت بود.

در فصل تابستان به سراغ کشاورزان و باغبانان پیری که ناتوان بودند و وضع مالی خوبی نداشتند می رفت و آنان را در برداشت محصولشان یاری می کرد.

 زمستانها وقتی برف می بارید پارویی برمی داشت و پشت بامهای خانه های درماندگان و کسانی را که به هر دلیل توانایی انجام کار نداشتند، پارو می کرد.

به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه ای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است، پیش رفتم. سلام کردم و با شگفتی پرسیدم:

-چه اتفاقی افتاده عباس؟ به کجا می روی؟

او که با دیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت:

-پیرمرد را برای استحمام به گرمابه می برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته.

با دیدن این صحنه، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم.

(میرزا کرم زمانی)

11

  

*****************

آیا به عباس الهام می شد؟

سرهنگ خلبان حق شناس، نماینده نیروی هوایی در قرارگاه هویزه بودند. من به همراه سرهنگ بابایی که در آن زمان پست معاونت عملیات را به عهده داشتند. برای تحویل پست سرهنگ حق شناس به قرارگاه رفته بودیم. در برخوردهای گذشته، برخورد جناب حق شناس با عباس زیاد  دوستانه به نظر نمی رسید، ولی در آن روز ایشان خیلی گرم و صمیمانه با عباس برخورد کردند اورا در آغوش گرفت و بوسیدند. حق شناس گفت:

جناب بابایی ! من نمی دانم چرا اینقدر شما را دوست دارم

 عباس هم گفت:

-خدا را شکر . ما فکر می کردیم شما از ما ناراحت هستید ولی خدا شاهد است که من هم شما را دوست دارم.

جناب حق شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظی کردندو قرارگاه را به مقصد تهران ترک گفتند.

عباس پس از رفتن سرهنگ حق شناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقه ای نگذشته بود که بی اختیار روی به من کرد و گفت:

-خداوند او را بیامرزد . خدا رحمتش کند.

گفتم : که را می گویی ؟

یکباره به خود آمد و گفت :

همین طوری گفتم

لحظه ای بعد باز زیر لب گفت :

خدا رحمتش کند.

سپس چهره اش در هم کشیده شد و غمگین و ناراحت به نظر می رسید.  علتش را از او پرسیدم؛ ولی چیزی نگفت.

ده دقیقه ای گذشت ناگهان خبر آوردند، سرهنگ حق شناس در جاده با تریلی تصادف کرده و به شهادت رسیده است. بی درنگ سوار ماشین شدیم و به محل حادثه رفتیم . هنگام برگشت ، عباس سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و به یاد شهید حق شناس قرآن می خواند و می گریست.

12

(ستوان حسن دوشن)

*****************

غذای فرمانده

زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی و موقعیت های ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود، ولی خود جناب بابایی با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام می دادند از غذای مخصوص خلبانان استفاده نمی کردند و همان غذای معمولی را می خوردند.

 در پاسخ به اعتراض ما در مورد این که گفته بودیم چرا شما از غذای خلبانان استفاده نمی کنید، گفتند :

-یک فرمانده باید حتما از غذایی که همگان استفاده  می کنند بخورد تا آن سربازی که در خط مقدم است نگوید غذای من با فرمانده ام فرق دارد.

«سرهنگ خلیل صراف»

13

  

*****************

دیدار در عرفات

سال 1366 که به مکه مشرف شدم ، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود. ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است .

در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می گریستند من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد . ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است.

از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آوردند؟ کی مُحرم شده و خودشان را به عرفات رسانده اند. در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تاایشان را ببینم. ولی این بار جای او را خالی دیدم.

این موضوع را به هیچ کس نگفتم چون می پنداشتم که اشتباه کرده ام .

وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتیم، از شهادت تیمسار بابایی باخبر شدم در روز سوم شهادت ایشان در کاروان ما مجلس بزرگداشتی برپا شد و در آنجا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من تیمسار دادپی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته ای را به شکل آن شهید مامور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد.

«سرهنگ عبدالمجید طیب »

 

 

*****************

وصیت نامه سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی

«بسم الله الرحمن الرحیم »

انا لله و انا الیه راجعون

خدایا! خدایا ! تو را به جان مهدی تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.

به خدا قسم من از شهدا و خانواده های شهدا خجالت می کشم تا وصیت نامه بنویسم.

حال سخنانم را برای خدا در چند جمله ان شاء الله خلاصه می کنم.

خدایا ! مرگ مرا و فرزندان  و همسرم را شهادت قرار بده.

خدایا ! همسر و فرزندانم را به تو می سپارم .

خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم و هرچه هست از آن توست.

پدر و مادر عزیزم ! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.

عباس بابایی

22/4/61 – 21 ماه مبارک رمضان

 

 

برگرفته از كتاب « پرواز تا بي نهايت»



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: دفاع مقدس
برچسب‌ها: دفاع مقدس
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی